loading...

سیفی | ماورا طبیعی |

مطالب ماورا طبیعی

بازدید : 239
/ زمان : 19:19:

💥ماجرای واقعی ازدواج جن و انسان
ماجرایی واقعی درباره ی ازدواج جن با انسان نقل شده که از این قرار است:


📚این ماجرا بر گرفته از کتاب دانستنیهایی درباره جن میباشد. تالیف حضرت حجته السلام والمسلمین حاج شیخ ابوعلی خداکرمی


🔸ماجرایی در تاریخ ۱۳۵۹ شمسی مطابق با ۱۹۸۰ میلادی ماه آوریل بوقوع پیوست، که اهالی کشور مصر به شهرهای نزدیک و روستا های مجا ور را به خود معطوف داشت ، و آنرا نویسنده معروف ، استاد اسماعیل ، در کتاب خود به نام ((انسان و اشباح جن)) چنین می نویسد:

🔸مرد ۳۳ ساله ای ، به نام عبدالعزیز مسلم شدید ، ملقب به <ابوکف> که در دوم راهنمایی ترک تحصیل کرده بود ، به نیروهای مسلح پیوست و در جنگ خونین جبهه ی کانال سو ئز ، به ستون فقراتش ترکش اصابت کرد واین مجروحیت او منجر به فلج شدن دو پایش گردید ، نا چار جبهه را ترک کرده به شهر خود بازگشت تا در کنار مادر و برادرانش با پای فلج به زندگی خود ادامه دهد.

🔸در همان شب اول که از غم و اندوه رنج می برد، ناگاه زنی را دید که لباس سفید و بلندی پوشیده و سر را با پارچه سفیدی پیچیده، در اولین دیدار او همچون شبحی که بردیوار نقش بسته مشاهده کرد.زمانی نگذشت که همان شبح در نظرش مانند یک جسم جلوه نموده ، و به بستر (ابوکف) نزدیک شد و گفت:ای جوان اسم من (حاجت ) است و قادر هستم به زودی بیماری تو را درمان نمایم .



🔸لکن به یک شرط که با دختر من ازدواج کنی. ابوکف جوابی نداد ، زیرا که وحشت ، قدرت بیان را از اوگرفته بود و اورا در عرق غوطه ورکرده بود. زن دوباره سخن خود را تکرار نمود ه اضافه کرد که من از نسل جن مومن هستم و قصد کمک به شما و به نوع انسانها را دارم ، و در همین حال از دیواری که بیرون آمده بود ناپدید شد .

💥ماجرای واقعی ازدواج جن و انسان


🔸ابو کف این قضیه را به کسی اظهار نکرد زیرا می ترسید او را به دیوانگی متهم سازند . باز شب دوم دوباره(حاجت) آمد و تقاضای شب اول را تکرار کرد ، ابو کف نتوانست جواب قاطعی بدهد . شب سوم باز آمد و گفت: تنها کسی که میتواند خوشبختی تو را فراهم کند دختر من است ، ابو کف مهلت خواست که در این خصوص فکر کند ، بعد تصمیم گرفت که اول شب ، در اتاقش را از داخل قفل کند و به رختخواب برود تا کسی نتواند وارو شود اما یکدفعه دید ( حاجت) ودخترش از درون دیوار عبور کردند و نزد او آمدند و تا صبح با او مشغول شب نشینی بودند .

🔸در همان شب وقتی که ابوکف به چهره ی دختر نگاه کرد ، دید چهره ی جذاب ،بدن لطیف قد کشیده ، گردن بلند و مثل نقره می درخشید.رو کرد به (حاجت ) و گفت: ((من شرط شما را پذیرفتم )) ، (حاجت) وسیله ی عروسی را فراهم کرد . شب بعد با موسیقی و ساز و دهل عروسی را انجام دادند، در حالی که کسی از انسانها آن آواز را نمی شنیدند ، عروس را با این وضع وارد خانه کردند .(حاجت)عروس و داماد را به یکدیگر سپرد و از خانه بیرون رفت هنوز داماد عروسش را در بستر به آغوش نکشیده بود که احساس کرد پاهایش جان گرفته است.

.🔸روز بعد هنگامی که مادر و برادران متوجه شدند که (ابوکف )سلامتی خود را بازیافته و با پای خود راه می رود خوشحال شدند لیکن او سر را به کسی نگفت. این شادی بطول نینانجامید،زیرا که به زودیروش و رفتار ابوکف تغییر کرد او در اتاقش می نشست و بجز موارد محدود بیرون نمی آمد.

🔸تمام کارهای لازم را مانند غذا خوردن و استحمام را همانجا انجام می داد ،تمام روز و شبش را در پشت در سپری کرد. آخرالامر برادران متوجه شدندکه او با کسی که قابل رویت نیست صحبت می کند. گمان کردند که عقلش را از دست داده ،اما او با عروس زیبایش در عیش و نوش و خوشبختی بود.


آیا ازدواج جن با انسان امکان دارد؟
بازدید : 389
/ زمان : 19:16:

داستان_ترسناک

من علیرضا 15سالمه از استان کرمانشاه در روستا زندگی میکنم ما تا سه سال پیش سه خانواده در یک حیاط بودیم از اول درباره خانواده ای از اجنه که در کنار ما زندگی میکردند صحبت میشد ولی همیشه پدرم به من می گفت دروغ است بعد از یک سال یکی از خانواده ها به شهر مهاجرت کردند حرف ها روز به روز بیشتر میشد ولی همیشه از من پنهان میکردند تا در یکی از روز ها که در خانه تنها بودم صدای گریه بچه ای را شنیدم مثل بچه ای که تازه به دنیا آمده وقتی خانواده برگشتن موضوع را بیان کردم خیلی ترسیدند بعد بهم گفتند اینها فرشته هستند کاری به ما ندارند ولی اگر اذیت نکنی منم کوچک بودم الان ما دو خانواده بودیم از اذیت ها خانواده دیگر هم مهاجرت کردند تا امسال صدا می شنیدیم ولی اذیتی در کار نبود امسال رمضان من از بیکاری چند کتاب درمورد اجنه خواندم و علاقه خاصی به اجنه پیدا کردم در یکی از شب ها سر وصداها شروع شد بعد از چند لحظه سگ ما شروع کرد پارس کردن طاقت نیاوردم رفتم بالای سکو شیلنگ آب رادست گرفتم انگار چیزی داشت سگمون را نوازش می‌کرد منم آب را پاشیدم به سگ و اطراف آن وقتی نگاه کردم آب داشت از چیزی می اومد پایین یه لحظه دو تا چشم به رنگ قرمز روشن شد و تا به خودم اومدم کنارم بود با سیلی زدم گیج شدم مثل یه دیوونه شدم تلو تلو میخوردم هرچی مرا بردن پیش جادوگر جن گیر فقط میگفتن نبایدیه کاری میکرد یه هفته گذشت یه شب دوباره سر وصدا شروع شد من حتی ثبات جسمی هم نداشتم همش چرت و پرت می گفتم رفتم بالای سکو با شنا خیز باز یه چیزی داشت سگ را نوازش می‌کرد شروع کردم به گریه کردن چشمم را بستم وقتی باز کردم یه خانوم زیبای بلند به رنگ شعله های آتش کنارم بود ترسیدم ولی اون خندید ودستی کشید روی سرم و بهم گفت من از طرف دخترم معذرت میخوام ولی درباره ما چیزی به کسی نگو وگرنه بازم اینطوری میشی اینا تو خواب وبیداری داشت اتفاق می افتاد بیهوش شدم وقتی بیدار شدم خوب شده بودم الانم هرشب اون دختر خانوم میاد پیشم و کمی اذیت میکنه پتوم کوچیک میشه گلدان ها سوراخ میشه این را گفتم که اجنه ترسی ندارن فقط خودمونیم که باید انتخاب کنیم چطور باهاشون رفتار کنیم الان خانواده میگن دیوونه شدی ولی نشدم واقا هستن


ازدواج جن با انسان

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 13
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 5
  • بازدید کننده امروز : 6
  • باردید دیروز : 3
  • بازدید کننده دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 10
  • بازدید ماه : 6
  • بازدید سال : 1513
  • بازدید کلی : 6182
  • کدهای اختصاصی